این فیلم از روز روشن در خیابانی شلوغ با مردمی بی تفاوت شروع و در شبی تاریک مملو از مردم “کنش گر” پایان می یابد. همین روند از روشنایی به تاریکی خط اصلی فیلم را مشخص میکند و منظور از این روند نحوه تکان، بیداری، بلوغ و شورش شخصیت های موجود در سایه روانی آرتور است. روشنایی و نور و بعد تاریکی و وحشت، مکان های “خودهای کاذب” در ضمیر خودآگاه (فردیت آرتور در صحنه اجتماع و محیط کار) و ضمیر ناخودآگاه (لحظاتی که میرقصد و تنهاست) را در فیلم ترسیم میکند. جامعه، محیط پیرامون و واقعیتهای دوران کودکی با فشار به او موجب شکستن نقاب های ظاهری اش شده و “من های” خفته او بر روان و ذهنش حاکم میشود. این حکومت در ابعاد درونی و شخصیتی در تناظر با وضعیت اسفناک جامعه آرتور است. لنگرگاه روانی آرتور نه شغل، نه وضعیت مادی و نه سایر عوامل محیطی اش است، تنها تکیه گاه و پشتیبان او در واقعیت زندگی، مادرش (جنبه زنانه روانی) و از جنبه ذهنی-عاطفی ارتباط او با همسایه اش است و زمانی که این دو از دست میرود نیروهای خفته و در بند از سطوح زیرین به بالا آمده و “شهر روانی” اش را تصرف میکنند.
روانشناسی آرتور هم نکات جالبی دارد، زمانی که بیماری اش شدت میگیرد نه پرخاش میکند و نه عصبانی میشود بلکه میخندد!! در واقع آرتور برای جامعه کوچکترین ضرری ندارد و حتی خروجی بیماری اش هم مثبت (اما غیرعادی) است. حتی این خنده ها در مترو دختری تنها را نجات و سه پسر وال استریت را عصبانی میکند. کارگردان بر روی اندام های لاغر و بیرون زدگی استخوانها که ناشی از فقر است تأکید دارد. آرتور هم از نظر مالی فقیر است و هم از نظر عاطفی. حتی سیاهپوستان (پایین ترین قشر جوامع غربی) نیز با او ارتباطی برقرار نمیکنند و به زبان ساده او را تحویل نمیگیرند. رنگین پوستان از عموم مردم، زن و پسربچه در اتوبوس (پسر بچه به او میخندد اما همین لحظه مفید بودن نیز از او سلب میشود) گرفته تا مددکار اجتماعی (به او اصلا گوش نمیدهد)، همسایه اش (انعکاس روانی همان زن و بچه در اتوبوس در ساختمانش و در همسایگی اش است)، مأمور بایگانی تیمارستان و روانکاو سیاه پوست آسایشگاه(سکانس پایانی) در مسائل مختلف با او در ارتباطند و میتوان گفت از سطح شخصی (همسایه)، اجتماعی (مددکار) و درمانی (روانشناس) نقش ترمزهای روانی را بازی میکنند تا او مهار شود و حتی مأمور بایگانی در تیمارستان (نمادی از محافظ ضمیر ناخودآگاه) سعی دارند شخصیت فعلی اش را حفظ کنند اما هیچکدام موفق نیستند.
در کل فیلم فاقد پیوند خانواده است و در نماهای باز مردم تکه پاره و تنها (در کنار کیسه های سیاه زباله) هستند ما شکل های کامل دو، سه و یا چهار نفره را نمیبینیم و کارگردان بر این مسئله تأکید دارد که حتی افراد سعی ندارند تنهایی یکدیگر را پر و کامل کنند و این یکی از اهرم های فروپاشی روانی آرتور است.
این نکته نیز مهم است که آیا آرتور از پیش یک بیماری روانی است (در فیلمنامه اینطور است) که در جامعه حضور دارد و یا اینکه یک شهروند معمولی است که توسط محیط آستانه تحملش فرو میریزد و آیا او یک دلقک ساده است که جامعه به او صدمه میزند؛ یا شاید جوکر آخرین اخطار از سوی منبعی فرا روانی است که فروپاشی اجتماعی- روانی را به انسان مدرن گوشزد میکند. هم یکی از اینها میتواند باشد با شدت و ضعف متفاوت و هم میتواند منحصرا یکی از اینها باشد؛ و در هر حال با توجه به حجم بالای مخاطب این فیلم جنبه های فرا روانی اش قوت بیشتری میگیرد.
به نظر میرسد این فیلم به چیزی بیش از آنچه تاد فیلیپس در نظر داشته مبدل شده است و خواکین فینیکس تحت تأثیر نقش جوکر اثری ماندگار به برجا گذاشت که شاید اثرات این نقش بر روان و ذهن او ماندگار باشد.
بدون دیدگاه