آنچه درباره من نمی گویند بر سر من آمد

در شامگاه جمعه مقدس، مسیح فرشته، در حالی که جمعیت پائین دست، در اورشلیم گمان می کردند که دارند به صلیب اش می کشند، قدیس یوحنا را به بالای کوه زیتون می کشد و وارد در غاری می کند که با حضور وی نورانی شده بود. و در آنجا راز صلیب نورانی را برای یوحنا آشکار می سازد. این صلیب را گاهی روح، گاهی عیسی، و گاهی مسیح، گاهی در [باب]، گاهی طریق، گاهی ابن، گاهی آب، گاهی روح القدس، گاهی حیات و گاهی حقیقت نامیده اند. این صلیب، موجودات عالم اعلی را که هستند از موجودات عالم اسفل که می شوند [یا صیرورت دارند] (موجودات دستخوش زاد و مرگ) جدا می سازد – در عین حال، از آنجا که واحد است، در همه موجودات پرتو افکن است. «ولی این، غیر از آن صلیب چوبی است که چون از اینجا پائین بروی، مشاهده خواهی کرد، همانطور که من نیز همانی نیستم که بر صلیب است، و تو اینک او را نمی بینی و فقط صدایش را می شنوی. مرا چیزی گمان کردند که آن نبودم، من آنی نبودم که برای عموم مردم بودم… تو شنیدی که من رنج بردم، ولی من رنج نبردم. شنیدی که من رنج نبردم. ولی البته رنج بردم… هیچ یک از آن چیزهایی که دربارهٔ من می گویند، به من نرسید… ولی آنچه دربارهٔ من نمی گویند، بر سر من آمد.»

کربن، هانری، زمان ادواری در مزدیسنا و عرفان اسماعیلیه، ترجمه انشاءاللّه رحمتی.
_____________________

“آنچه درباره من نمی گویند، بر سر من آمد”، به نظر می رسد در این رخداد تاریخی، حقیقت عیسوی در ساحت فراتاریخی مورد اهانت قرار گرفت و این رنج در مراتب باطنی با مصلوب شدن حضرت مسیح در مرتبه ظاهری قابل قیاس نیست. به همین علت در زمان کشف راز صلیب نورانی مسیح می گوید: شنیدی که من رنج بردم، ولی من رنج نبردم. شنیدی که من رنج نبردم. ولی البته رنج بردم…

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *