چنانش دیدم که در توان داشتم

در دفتر پنجم (تجلی الهی و ولادت روحانی) کتاب زمان ادواری آمده است: در اعمال پطرس، کتابی که به مجموعه های موسوم به «آپوکریفایی»، تعلق دارد و این مجموعه مخصوصاً در فضای گنوسی و مانوی محترم شمرده می شده و مورد تأمل قرار می گرفته است، حکایتی را می خوانیم که نمونه ای از شهود مظاهر به شیوه ای مثال زدنی در آن آمده است. پطرس رسول در میان جماعتی از مردم به صحنهٔ «تغییر سیمایی» اشاره می کند که خود در کوه تابور شاهد بوده است. و اساساً همه آنچه می توان گفت این است که: «چنانش دیدم که در توان داشتم» (Talem eum vidi qualem capere potui).
اما در میان جمع، بیوه زنانی چند بودند که هم به نابینایی چشم سر مبتلا شده بودند و هم به ناباوری دل. پطرس مصرانه به آنان می گوید: «به چشم روح ببینید آنچه را که به چشم سرش نمی بینید». جمعیت شروع به نیایش می کنند و بلافاصله تالار پر از نوری درخشان می شود. این نور شباهتی به نور روز ندارد، بلکه نوری بیان ناپذیر، نادیدنی است به قسمی که هیچ انسانی قادر به توصیف اش نیست. و این «نور نادیدنی» درخشان، بر دیده این زنان، که تنها هم آنان در میانه جماعت در حال تعظیم، راست ایستاده برپا بودند، فرو می تابد. سپس، وقتی از آنها پرسیدند که چه دیدید، برخی پیرمردی را دیده بودند، برخی دیگر جوانی را و حتی برخی دیگر جوانکی را دیده بودند که چشمانشان را به نرمی لمس کرده و گشوده بود. هر یک در صورتی متفاوت و متناسب با قابلیت وجودی خویش، او را دیده بود، بدین ترتیب که هر یک می توانست بگوید: «چنانش دیدم که در توان داشتم».

(کربن، هانری، زمان ادواری در مزدیسنا و عرفان اسماعیلیه، ترجمه انشاءالله رحمتی، صص ۴۱۱-۴۱۲)


حال ما حقیقت را چگونه می بینیم؟ آیا مانند بیوه زنان روایت فوق در ظاهر و باطن کور هستیم؟ یا مانند یکی از حواریون که سه مرتبه مسیح را انکار کرد ما نیز حقیقت را انکار کرده ایم؟ و یا مانند مردمانی که حضرت زکریا را در میان درخت به دو نیم کردند و یا آنانی که سنگ بر پیکر “خون خدا” پرتاب کردند …
در دنیای مدرن اینگونه مباحث، اموری تماماً تاریخی اند و با تردید به واقعیت آنها نگاه می شود؛ اما عدم باورمندی به مباحث تاریخی که ذاتی عرفانى-حکمی دارند موجب عوارض و آسیب های وجود شناسانه ای می شود که انسان امروزی کوچکترین احتمالی به وجود واقعیت فرامادی آنها نمی دهد.
یکی از این امور دور شدن انسان از جفت نورانی و مثالی در دنیاست. انسان آن وجود مکمل و روحی خود را را نه تنها گم کرده بلکه آن امر بطور کلی فراموش شده و تلاشی هم برای یافتن او نمی شود؛ و این مسأله آسیبی جبران ناپذیر و یکی از عوارض دوره حاضر (کالی یوگا) است.
عدم توجه و یا بی تفاوتی نسبت به “امر مطلق” تنها از جنبه اعتقاد شخصی به منظور برخورداری از منافع دنیوی و جهان پس از مرگ دارای اهمیت نیست بلکه با موجودیت و بودن انسان و ابعاد روحی بشر سروکار دارد. در واقع عدم پذیرش و انکار “حقیقت” موجب انسداد و بسته شدن ابعاد روحی-عاطفی (جوشش در لایه عاطفی با انگیزه های فرا مادی) و از دست دادن بسیاری امور حقیقی پنهان در هستی می شود که با واقعیات زندگی انسان در دنیا و معنای زندگی او پیوندهای عمیقی دارد. یکی از این حقایق، موضوع «جفت نورانی» است که سعی خواهد شد در یکی از پست های بعدی به آن بپردازیم.
اما سؤال این است که ما چرا و چگونه “چنانش دیدیم که در توان داشتیم” و برای گسترش دید باطنی و حدود وجودی خود هیچ تلاشی نکردیم؟ برخی چشمانمان را بستیم و از راهی عبور کردیم که حقیقت را حسّ نکنیم و شاید که مبدل شدیم به ماشین هایی مسخ شده و فاقد “هویت کیهانی” که کارکردش مانند چرخ دنده هایی است که موجب حرکت و بقای این غول تکنولوژیکی می شود.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *